اشعار زیبا ، کوتاه و عاشقانه در مورد دوست خوب و بد
اشعار زیبا ، کوتاه و عاشقانه در مورد دوست خوب و بد
شعر در مورد دوست
شعر در مورد دوست
پشت دریا شهریست که یک دوست در آن جا دارد هر کجا هست
، به هر فکر ، به هر کار ، به هر حال ، عزیز است خدایا تو نگهدارش باش .
……………………………………………………………………………….
شعر در مورد دوست خوب
دل بستهام از همه عالم به روی دوست
وز هر چه فارغیم، به جز گفتگوی دوست
ما را زمانه دل نفریبد به هیچ روی
اِلّا به موی دلکش و روی نکوی دوست
باغ بهشت کائن همه وصفش کنند نیست
جز جلوهای ز صحن مصفای کوی دوست
گلهای باغ با همه شادابی و نشاط
خار آیدم به دیده نبینم چو روی دوست
یک موی یار خویش به عالم نمیدهم
ما بستهایم رشته جان را به موی دوست
بر ما غم زمانه زهر سو که رو کند
مائیم و روی دل به همه حال سوی دوست
ما جز رضای دوست تمنا نمیکنیم
چون آرزوی ماست همه آرزوی دوست
………………………………………………………………………….
شعر در مورد دوست از دست رفته
از آبشار پرسیدم کیستی ؟ گفت اشک کوهم من
گفتم از چه می نالی؟ گفت از جدایی دوست
………………………………………………………………………….
شعر در مورد دوست صمیمی
دوستی مثل یک کتابه ، چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره
ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه . . .
آرزوی سلامتی برای همه دوستای با معرفت
…………………………………………………………………………….
شعر در وصف دوست
لحظه ای در گذر از خاطره ها
ناخودآگاه دلم یاد تو کرد
خنده آمد به لبم شاد شدم
گویی از قید غم آزاد شدم
هر کجا هستی دوست ، دست حق همراهت . . .
………………………………………………………………………………….
شعر زیبا در مورد دوست
زندگی با صدا شروع میشه ، بیصدا تموم میشه . . .
عشق با ترس شروع میشه ، با اشک تموم میشه . . .
دوستیه خوب ، هر جایی میتونه شروع بشه، اما هیچ جا تموم نمیشه !
…………………………………………………………………………………..
متن در مورد دوست
یه رابطه ریاضی هست که میگه
عشق + اهمیت = مادر
عشق + ترس = پدر
عشق + کمک = خواهر
عشق + دعوا = برادر
عشق + اهمیت + ترس + کمک + دعوا + زندگی = رفیق . . .
……………………………………………………………………………………..
شعر در مورد دوست از شاعران بزرگ
شعر در مورد دوست از سعدی
بتا هلاک شود دوست در محبت دوست
که زندگانی او در هلاک بودن اوست
مرا جفا و وفای تو پیش یک سان است
که هر چه دوست پسندد به جای دوست نکوست
مرا و عشق تو گیتی به یک شکم زادهست
دو روح در بدنی چون دو مغز در یک پوست
هر آنچه بر سر آزادگان رود زیباست
علیالخصوص که از دست یار زیباخوست
دلم ز دست به در برد سروبالایی
خلاف عادت آن سروها که بر لب جوست
به خواب دوش چنان دیدمی که زلفینش
گرفته بودم و دستم هنوز غالیهبوست
چو گوی در همه عالم به جان بگردیدم
ز دست عشقش و چوگان هنوز در پی گوست
جماعتی به همین آب چشم بیرونی
نظر کنند و ندانند کآتشم در توست
ز دوست هر که تو بینی مراد خود خواهد
مراد خاطر سعدی مراد خاطر اوست
………………………………………………
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما با توایم و با تو نهایم اینت بلعجب
در حلقهایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
آن میبرد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتادهاند که ما صید لاغریم
……………………………………….
دوست مشمار آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
……………………………………..
زنده بیدوست در وطنی
مثل مرده است در کفنی
…………………………………
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
…………………………………………………
یارا بهشت صحبت یاران همدمست
دیدار یار نامتناسب ،جهنمست
هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل ،آن دمست
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمیست
بس دیو را که صورت فرزند آدمست
آنست آدمی که در او حسن سیرتی
یا لطف صورتیست، دگر حشو عالمست
هرگز حسد نبرده و حسرت نخوردهام
جز بر دو روی یار موافق که در همست
آنان که در بهار به صحرا نمیروند
بوی خوش ربیع بر ایشان محرمست
وان سنگ دل که دیده بدوزد ز روی خوب
پندش مده که جهل در او نیک محکمست
آرام نیست در همه عالم به اتفاق
ور هست در مجاورت یار محرمست
گر خون تازه میرود از ریش اهل دل
دیدار دوستان که ببینند مرهمست
دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف
لیکن رفیق بر همه چیزی مقدمست
……………………………………………………..
شعر در مورد دوست از حافظ
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
…………………………………………
نی قصه آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوختهدل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
…………………………………………………..
شعر در مورد دوست از مولانا
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست
از دیده دوست فرق کردن نه نکوست
یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست
………………………………………………